پاییز وبرگ های رنگی درختان که با نسیم سرد و آرامی از اون بالا به پایین سقوط میکنند محبوب دل بیقرار آدمهای دلداده و بیدل زیادی است
برای من پاییز یادآور درس و مدرسه * بادو باران و برگ * دستهای گرم و قلبهای پر تپش * و ریزش و سقوط و دل کندن از همه از هر از همه چیز زود ودیر گذر است .
صبحهای زود کفشهای سرد پالتوهای پشمی صورتهای سرخ از سرما و سوز و لپهای قرمز مادرم که پله های خانه را با جاروی کوتاهش میروفت تا سر نخوریم و به موقع به مدرسه برسیم .
آی که چقدر دلم برای یک آسمان غرومبه حصابی تنگ شده بعدش در بدو بدوی آدمهای یک خیابان شلوغ گم شوی ................
امروز بلاخره باران بارید اسم باران که میآید یک عالم واژه به ذهن پر از گرد و خاک من هجوم میاورد
لطافت و عشقبازی آسمان و این حرفهای همیشگی یکی یاد و خاطرات باران زده روزهای دلتنگی و کوچه های منتهی به دربند و دره خیس آن روزها از طرف دیگر گیج گیجم میکند. بوی خاک باران زده دهاتهای کردستان هم دوستداشتنی ترین خاطرات قبل از دبستانم را آواز و یا لالایی میخواند ....
یکی هم باز باران با ترانه تمشکی و بیدمشکیش است که یاد آور روزهای دیرین و شاید شیرین تر از حالای بچگی های همه اکثر هم سن و سالهای من است .................
باران میبارد و ما تا فرصتی * فرصت سلامی دیگر خانه نشین میشویم.