سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مارتیا کوچولو

زندگی را با همه بدبختیهایش همه دلتنگیهایش همه غصه های خاکستریش همه بارانهای اشک درآورش همه نامردمی هایش بیوفاییهای مدعیان

 عشق و پاکی و صداقت و وفا با همه نامهربانیهاش با همه زرد رنگی و ناامیدیهای پاییزش با همه بیخوابیهای دردآورشبانه و خمیازه های خستگی

 مداوم روزهای دیر گذر و طولانی بیهوده آن با همه انتظارهای کشنده پشت درهای اتاق عمل مادرم با همه چشمهای پر از خون و رنگ پریده پدرم

با همه گریه های یک کودک تازه متولد شده گرسنه که از درد ناف و ضعف یرقان فریاد میکشد با همه ناله های یک پیرزن تنهای مردنی که  ماهها

 است برای خرید فقط و فقط نان از خانه خارج شده و چه بگویم با همه دردهاش دردهای عذاب آور و مایوس کنندهاش و....

با همه بطالت ظهر خلوت جمعه پاییز

با همه بی انگیزگی صبح سرد روز شنبه پر از هیاهوی هیچ

با همه اندوه بی همزبانی و تنهایی مفرط جدایی

با تمام سردرد و بوقهای اتوبوس و سواریهای ولگرد خیابانهای کثیفو پر چاله و چوله.......

دلتنگ از تمام روزهای تلف شده عمر و افسرده از جوانی بی نشاط این روزها که چه زود  تند  و سریع  در لابلای

کتابهای بی مصرف درسی و تست های غلط کنکور و گیر و گریه و لذت اولین گناه و...گذشت.

بی انگیزه از کار و عار و سوز و سردی و سردرد - گرمی و گناه - تلخی و دوا و سرخورده از دود و دم و ترافیک و صف

و نوبت و کمبود - کمبود خودت - نبودنت - نیامدنت - نماندنت- نگفتنت- ندیدنت - و دورمی فا سو لاسیو هزاران نت دیگر.............

 

 

  بخاطر تو و بخاطر دلخوشهای با تو بودن دوست دارم بخاطر بوی نان تازه بخاطر بوی خاک تشنه و عطش زده باران خوده پس از پنج ماه انتظار بخاطر

گلهای شاداب رز که هدیه شان دهم بخاطر خارهای تمشکی که دامن سرخ و سفید تو را چنگ بزند بخاطر صدای بلند خنده های کودکی که بی غم

  بیغم بخندد بخاطر صدای عزیز ترین مادرم که با آن  لالایی سی سال کودکیم را مزه مزه میکنم بخاطر سینه دلتنگ ولی بی غل وغش پدرم که

 دشتهای سبز خوزستان در اوایل اردیبهشت را بیادم میآورد بخاطر تو که صورتت صافترین آینه روشن و بی لکه خداوند است و بخاطر بوی دهان کودکی

که تازه از سینه مادرش جدا شده است و...

زندگی را دوست دارم




فیروز ::: شنبه 86/9/17::: ساعت 1:20 عصر

بیقرارم

میخواهم بروم

میخواهم بمانم

دارم در ترانه ای مبهم زاده میشوم

به نسیمها بگو کتابهای کودکی را میان گلدان و سئوالات هفت سالگی گذاشته ام

حالا دیگر بوی مادرم میاید

بوی حنا هفت سالگی ...سئوال سفر ستاره......

میخواهم به بوی ریواس و رازیانه بیندیشم

به بوی نان

به لحن الکن فتیله و فانوس

ترانه  لچک  کودری  چلواری سفید

بخار نفسهای استکان

به طعم غلیظ قند  به رنگ عقیق چای

نی نافله نای

و دق الباب باد بر چارچوب رسواترین  رویاها................................................

 

بیا بیخبر به خواب هفت سالگی بر گردیم

غصه هامان گوشه گنجه بی کلید  مشقهام  نو شته

********************************

بیا قدمهایمان را تا یادگاری درخت شماره کنیم

هرکه زودتر از باران به  سرچشمه رسید لب پریچه بی جفت آبها را ببوسد

برود تا پشت بال پروانه  هی خواب خدا سینه ریزو ستاره ببیند..................... صالحی

 




فیروز ::: شنبه 86/9/3::: ساعت 2:10 عصر

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 0


بازدید دیروز: 0


کل بازدید :2365
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
فیروز
هیچ اگر سایه پذیرد منم آن سایه هیچ
 
>>آرشیو شده ها<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<